آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

هستی من

تشکر از بابایی

    متشكرم براي همه وقت هايي كه مرا به خنده واداشتي .   براي همه وقت هايي كه به حرف هايم گوش دادي .   براي همه وقت هايي كه به من جرات و شهامت دادي .   براي همه وقت هايي كه مرا در آغوش گرفتي .   براي همه وقت هايي كه با من شريك شدي .   براي همه وقت هايي كه با من به گردش آمدي .   براي همه وقت هايي كه خواستي در كنارم باشي .   براي همه وقت هايي كه به من اعتماد كردي .   براي همه وقت هايي كه مرا تحسين كردي .   براي همه وقت هايي كه...
29 آذر 1390

شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید !

  یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:    «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»   در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.   این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت....
28 آذر 1390

همه چيز بستگي به ديدگاه شما دارد

همه چيز بستگي به ديدگاه شما دارد :   استاد ي قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالي که وسايلي را به همراه داشت در کلاس حاضر شد . وقتي کلاس شروع شد ، بدون هيچ کلامي شيشه خالي سوس مايونزي را برداشت و با توپ هاي گلف شروع کرد به پر کردن آن .  سپس از دانشجويان پرسيد : که آيا شيشه پر شده است ؟ آنها تاييد کردند . در همين حال استاد سنگريزه هايي را از پاکتي برداشت و در شيشه ريخت و به آرامي شيشه را تکان داد . سنگريزه ها با تکان استاد وارد فضاهاي خالي بين توپ هاي گلف شدند و استاد مجددا پرسيد: که آيا شيشه پر شده است يا نه ؟ دانشجويان پذيرفتند که شيشه پر شده است . ...
28 آذر 1390

نی نی تو حموم

    مامان رفته تو حمام                                                             نی نی رو برده همراش مامان تا دوش باز کرد                                 &nbs...
28 آذر 1390

بازی موش و گربه

    آی گربه ی نا قلا بيا پاور چين بيا به اين سوراخ نگا كن بگرد يه موش پيدا كن اون موشه را تو بردار سربه سر موش بذار ببين موشه چه نازه! دمش چقد درازه! چه دندونايي داره! عجب چشايي داره! اما چرا ترسيده؟ معلومه، گربه ديده يه گربه ي چاقالو با بدن پشمالو با اون چشاي ريزش با دندوناي تيزش موشه را گير آورده انگار اسير آورده موش اسير بيداره فقط فكر فراره گربه هه خسته ميشه چشاش كه بسته ميشه موش كوچولو باترس و لرز يواشكي جيم ميشه ...
28 آذر 1390

بدون عنوان

دیشب قبل از شام نازگل  مامان یه ساعتی رو خوابید تا موقع اومدن بابایی شارژ باشه بعداز اومدن بابایی و بازی کردن باهاش ،بابایی رفت ماشین جتتو برداشت و گذاشت شارژ تا بعداز شارژ بتونه بازی کنه بابایی دخترکمو نشون وسط اتاق و خودش شروع کرد به این طرف و اون طرف بردن ماشین نفس مامان رو ماشین تمرکز کرده بود و میخواست اونو بگیره ولی بابایی میبرد اونطرف آخرش دخترم با بهانه گیری تونست موفق بشه و ماشینو تو دستش بگیر و به بابایی اجازه نده اونوحرکت بده عزیز دل مامان هر چیز متحرک ،یا هر صدایی که میاد زود بهش عکس العمل نشون میده(اول تعجب  بعد خنده)       ...
28 آذر 1390

چهار دست وپا رفتن دخترکم

سلام خوبین خوشین دیروز دخمل کوچولوی بالاخره بعد از یه ودو هفته ای تونست چهاردست وپا راه بره   عزیزدلم دایی ناصرشو خیلی دوست داره به خاطر همون هم تلاشی از خودش نشون داد دایی جلوی میز می خواست بخوابه،ایلین کوچولو هم با هاش یه کم فاصله داشت ایلین می خواست که داییش بغلش کنه برای همون غلت خورد اولش انگشت های داییش گرفت بعدش هم پاهاشو زیرشکمش جمع کرد و تونست دو قدم بیاد جلو الهی مامانی فدات شه که تونستی راه بری منم قند تو دلم اب شد وقتی این صحنه رو دیدم و نازگلمو برداشتمو یه بوس محکم از صورتش کردم عزیز دلم امیدوارم بعداز این پیشرفت های زیادی ازت ببینم نفس مامان   دوست دارم ...
28 آذر 1390

اسطوره عشق مادر از طرف دختر نازنازیم

ای لطیف ترین گل بوستان هستی ای باغبان هستی من به هنگام روییدنم، باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند به هنگام پروریدنم، آغوشی گرم که بالنده ام سازد به هنگام بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند به هنگام اندرزم، حکیمی آگاه که به نرمی زنهارم دهد به هنگام تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش که حرف به حرف دانایی را در گوشم زمزمه می کند به هنگام تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد مــــــادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی تو را سپاس می گویم و می ستایمت مــــــادر... ...
27 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد